Saturday, June 2, 2007

ساعت ها به انتظار لحظه ای خیالی . . .
در گوشه ای نشسته ام . . .
روبرویم پنجره ای با میله هایی از جنس تن . . .
وآن طرف تر باغی زیبا . . .
نمی دانم ، بنگرم یا نه ! . . .
نجواهایی از درونم می شنوم . . . آه . . .
صدای آن زن روستایی سبز چشم ،
با آن دستان پینه بسته اش ؛
که دیگر شبیه دست نیست . . .
هماره در سکوت خود ؛
از دردها شکوه می کند . . .
آه که چقدر خسته ام . . .
کیست که معنای تلخ واژه ها را ،
یکی پس از دیگری دریابد . . .
یقین دارم که دیگر واژه ای بر زبان نخواهد راند . . .
من اما خوب می فهمم ، ولی . . . افسوس . . .
من اما باز هم از درد های واژه ها ،
تندیس می سازم ، با دست هایی خالی از احساس بودن . . .
چه خوش ! . . .



اما ، چه آرام ! . . .
درونم سیل می جوشد . . .
و امشب هر ذره ی وجودم . . .
چنان سر مست و وحشی . . .
خون جگر های زنانی را می نوشند ،
که دخترانی در بستر مرگ دارند . . .
و دوباره صدای اشک های مرگ . . .
آن فرشته ی مقرب درگاه خدا . . .
در درونم طنین می افکند . . .
« آه ، ازین درد که من دارم ! . . . »
- ای مرگ تورا دردی نخواهد بود !
« آه ، چه شرمگینم ! . . .
بامن بیا تا لاشه ی مادرانی را بنگری
که جانشان را . . .
برای سیری کودکان بیمارشان . . .
در زیر ضرب های بی امان مردان هوسران . . .
به من تقدیم کرده اند . . .
راستی ازین پس چه کسی . . .
برای آن کودکان گرسنه . . .
خوراک می آورد . . .



و من شرمگینم از ربودن جان آن کودکانی . . .
که در تمام عمر طعم لذیذ گوشت را نچشیده اند ،
و هرشب در حسرت نوشیدن نوشابه های گازدار . . .
خواب سفره های رنگین می بینند . . .
صدایشان در گوشم است ؛
فریادهایشان از درون من برمی خیزد . . .
و سکوتشان چون جذام ذره ذره ی وجودم را می خورد . . . »
و چه زیبا من و مرگ . . .
باهم یکی شدیم . . .
*******

No comments: