Saturday, June 2, 2007

این یک داستان بر اساس واقعیته . . .

این یک داستان بر اساس واقعیته . . . هر چند روز به چند روز به روز می شه ! دنبال کنید !!!
اگر واقعاً بخواهی حقیقت را آن طور که هست درک کنی باید بپذیری که آنچه آموخته ای در ذهن تو می ماند و مادامی که ذهن تو بخواهد حقیقت را تجزیه و تحلیل کند به هدف خود نخواهی رسید .
برای درک حقیقت ذهن باید به کناری برود ، باید یاد بگیری شاهد باشی ، شاهد خودت ، شاهد جسمت ، شاهد راه رفتنت ، شاهد برادرت ، شاهد درختان اطرافت . . . و شاهد حقیقت !
تنها از این راه است که روزی درمی یابی واقعاً حقیقت را نیافته ای ، به هر آنچه که اعتقاد داشته ای بی پایه و اساس بوده ؛ آنگاه دو راه در پیش رو داری : یا بپذیری که با همین دانش ذهنی ادامه دهی و به کل از قید حقیقت و معنویت خارج شوی و یا برای کشف حقیقت خطر کنی ، در این صورت می رسد که دریابی ذهن عاجز است از درک کردن ، آنگاه نشانه ها خود را بر تو عیان می سازند ، ذهن را به کناری می زنی و به ناگاه درمی یابی انسان متفاوتی از آنچه که بوده ای گشتی ! دریچه ی قلبت را می گشایی و آنگاه خداوند خودش وارد قلب آماده ی پذیرش می شود و خود را به صاحب آن قلب می نمایاند .
شخصیت این داستان ، انسانی حقیقت جوست که برای رسیدن به حقیقت خطر کردن را برگزیده : و چه خطری بالاتر از دگرگونی درون !
چیزی به غروب نمانده ، امروز آن تابو ، آن بختک دلنشین دوباره چنان ذهن مرا به خود مشغول ساخته که نمی توانم جز به آن به چیزی فکر کنم . . . بارها فراموشش کرده ام اما دوباره از جایی دیگر سر برآورده و بیش تر از پیش مرا متاثر کرده است . . . .
زمزمه ای از دور می شنوم . زاری پرندگان که گویی ناله ی خاموش مرا شنیده اند فضای بیرون اتاقم را پر کرده است . که می داند ؟!! شاید این پرندگان احساساتی جواب هزاران پرسش درهم مرا می دانند ؛ اما یقین دارم که هرگز آن را به زبان نمی آورند . من این وضعیت را خوب می شناسم . همیشه به همین شکل اتفاق می افتد . این وظیفه ی توست ، بگرد و جواب سوالاتت را پیدا کن ! این یعنی زندگی !
پس به ناچار برمی خیزم و به دور از هر مزاحمتی نوشتن را آغاز می کنم ؛ این جور مواقع کاری جز نوشتن نمی توانم انجام دهم . . . می خواهم بنویسم . . . بنویسم و باز بنویسم . . . تا انتها بنویسم . . . بی هیچ هدفی ، بی هیچ پیش زمینه ای . . . می خواهم فقط بنویسم ، همین ! شاید در پس پشت این نوشته ها جواب سوالم را بیابم ، سوالی که چون سایه ی بختک ذهنم را به سیاهی کشانده است . . .
می دانم ، باید انجام شود ، هر انسانی در زندگی خود افسانه ای دارد . . . افسانه ها باید به حقیقت بپیوندند وگرنه دیگر ارزش افسانه ای خویش را از دست می دهند ؛ برای من نیز بالاخره زمانش می رسد ، اما کی ، کجا ؛ احساس درونی من اینجور وقت ها هرگز دروغ نمی گوید . . . می دانم که باید شرایطش فراهم شود . . . اما چه گونه ؟ اصلا چه چیزی باید به وقوع بپیوندد ؟ . . . ( سکوت ) اما من جواب می خواهم ، نمی شود که تا ابد راجع به مسایلی




که می دانم حرف بزنم ! این بار باید راجع به چیزی که حرف می زنم بدانم . . . ( سکوت ) . . . اینجور موقع ها همیشه سکوت می کنم ، آخر نمی دانم چه بگویم ؛ حق هم دارم ، می دانم که باید انجام شود اما نمی دانم چه باید انجام شود ؛ کی باید انجام شود ؛ به من چه ربطی دارد ؛ اصلا چه کار باید کرد . . .
خوب است یک بار ماجرا را از ابتدا برای خود دنبال کنم تا ببینم دقیقا از کجا شروع می شود ؛ شاید موفق شوم بر اوضاع تسلط بیشتری پیدا کنم و از این سرگردانی و پریشانی رهایی یابم . . .
می خواهم نشانه های زندگیم را بیابم ، می خواهم خود را قبل ازآنکه دیر بشود بشناسم ، شاید فردا نباشم و نمی خواهم فردا با حسرت بگویم که امروز را به هدر داده ام . . .
زمانه به من آموخته که نگو ! " اندیشه هایت از آن خودت . . . تجربه هایت از آن خودت . . . . نهایتا نوشته هایت نیز از آن خودت باد و مباد که آن ها را بر دیگران فاش سازی که تورا جرمی بس عظیم گردن افتد و پاسخگوی اقشار خرد و درشت انس و جن گردی . . . "
اين قانون چون مانترایی که در معابد هند تکرار می شود مدام در زندگی ام می گردد و مرا به تنهایی عظیمی دعوت می کند .
اما در این دنیای درنده ی امروز کسی ، نشانه ای ، دو چشم افسونگر که چون فرشته ی نگهبانی که گویی با روح القدس پر گشته ، همیشه با من است ، دو چشمی که سال هاست در زندگی من است . . . زمانی که با دیگران بودم ، زمانی که در تنهایی هستم او نیز با من بوده است ؛ با من و بی من ! چه دور و چه نزدیک ! . . . ای کاش هرگز نمی بود و ای کاش همیشه باشد ! . . . او قصد برهم زدن قانون مقدس طبیعت وحشی امروز را دارد و من که نیک می دانم دلبسته ی اویم این سطور را همچنان که پیش می رود به او تقدیم می نمایم .



باشد که خدای عزوجل ذره زیبایی های این متن را دوچندان کند تا آن چشمان زیباکه نیک می دانم کنجکاوانه هر واژه را پیش از آنکه واژه ی بعدی را بنویسم می خواند از تماشای واژگان اش خسته نگردد . . .
« تولد »
دهم آبانماه سال 1365 ( 1 نوامبر 1986 ) ساعت حدودا 5 صبح است که در بیمارستانی در شهر شیراز پسری متولد می شود .
مادرش خوب می داند نام اورا چه باید بگذارد چون در خواب دخترکش زنی سپیدپوش پسری را به آن ها می دهد و می گوید نامش مصطفی است . از آن رو مصطفی نامی است که پیش از تولد آن نوزاد برای او درنظر گرفته شده . . .
هنوز اولین روزی را که به خانه آمدم خوب به خاطر دارم : چه احساس غریبی ! همه را آشنا می یابم اما هیچ یک را نمی شناسم . . . احتمالا باید خواب بوده باشم وقتی که به همراه مادرم از بیمارستان به خانه آمدم چون هیچ نمی دانم چگونه به آن
خانه آمدم تنها زمانی را به خاطر می آورم که از خواب بیدار شده ام ( هرچند که آن زمان خواب برای من مفهوم خاصی نداشت ) چشمانم را می گشایم و به اطراف نگاه می کنم ، همه چیز با آنکه برایم آشنا می نماید اما غریب است . . .
خوبی آن دوران در این بود که هیچ گونه فکری نمی کردم و ذهنم را با مسایل مختلف پر نمی نمودم ؛ کاری که بعدها تنها توانایی من محسوب می شد یعنی اندیشیدن به امور مختلف ! در آن زمان فقط ناظر بودم هیچ برداشتی از هیچ چیز نداشتم ، همه چیز را آن گونه که بود مشاهده می کردم ، فرقی بین فرش دستباف ایرانی و موکتهای پاره ی یک یتیم خانه برایم وجود نداشت ! خیلی خوب آن غروب را به خاطر می آورم ، اولین غروب زندگیم را ! شاید




دیگران گمان کنند دیوانه شده ام یا خیالبافی می کنم اما خودم خوب می دانم که هیچ کدام از این دو صحت ندارد و واقعا من آن روز را به خوبی به یاد می آورم . بیدار می شوم و به اطرافم نگاه می کنم ، اطرافیان از بیداری من به وجد آمده اند و مادرم را صدا می زنند . برای اولین بار احساس نا امنی می کنم و دلم می خواهد دوباره به همان خانه ی تاریک و امن خود بازگردم . از ناراحتی و ترس شروع می کنم به گریه کردن . شاید می خواهم با زبان بی زبانی مادرم را فریاد بزنم و خود را به او بچسبانم و بگویم که نباید مرا در این دنیای بزرگ تنها بگذارد . . . در همین لحظه است که برای اولین بار ! متوجه ی حضوری آشنا می شوم . از پشت پرده ی اتاق کسی مرا می نگرد . . . دو چشم که از دنیایی دیگر آمده ! برایم آشناست . . . نگاه مهربانی دارد ، به من می فهماند که همیشه با من است و نمی گذارد تنها بمانم . . .
شاید آمده بود تا از طریق من عملی را در جهان انجام دهد . . . یادم می آید روشن بینی جمله ای زیبا گفته بود که دقیقا همان جملات در خاطرم نیست اما مضمونش را خوب به یاد دارم : " تو دقیقا برای آن هستی که کائنات از طریق تو عملی را برای جهان انجام دهد . "
به هر حال ورود آن دو چشم در زندگی من یک نشانه محسوب می شود . . . اما همیشه هم نمی توان نشانه ها را به خوبی درک کرد ؛ خوب می دانم که نشانه ها در هر لحظه ی زندگی وجود دارند و درست وقتی که راهت را گم می کنی و یا نیاز شدیدی احساس می کنی خود را به تو نمایان می کنند . کافی است آن ها را مشاهده کنی تا بهترین راه را بیابی ! اما من چه باید می کردم ؟!! دو چشم در زندگی من وارد شده و من نمی دانم او کیست ، از کجا آمده ، چرا در



تنهایی هایم شریک می شود ؟ شاید آمده تا مرا به سوی کاری که باید انجام دهم رهنمون شود ؛ پس باید ببینم چرا هستم ، صفحات گذشته ی زندگیم را ورق می زنم تا بیابم جواب سوالاتی را که سال هاست در پی اش هستم . . .
ادامه دارد . . .

No comments: