Friday, June 15, 2007

ادامه ي مطلب گذشته : نجات راستين


در مطلب گذشته با هم به این نتیجه رسیدیم که برای رهایی ما ازین زندگی پر از گناهمون یک نجات واقعی لازمه ! یک معجزه که ما رو از بند این زندگی پر از گناهمون نجات بده ... همه ی ما کم و بیش می دونیم که خدا ما رو دوست داره و همیشه بهترین رو برامون می خواد ، البته این فقط یه شعار نیست ما می تونیم این مطلب رو در سراسر کتب آسمانی و حتی زندگی خودمون و اطرافیانمون به وضوح مشاهده کنیم ... بله دوستان من ! خداوند هم دوست داره ما نجات پیدا کنیم . کتاب مقدس می گه : هیچکس نیکوکار نیست ، در تمام عالم یک بی گناه هم یافت نمی شود . هیچکس به راه خدا نرفته ، و کسی واقعا طالب او نبوده است . همه از او روی گردانیده اند ؛ همه به راه خطا رفته اند ...
بله دوستان خوبم ! همه ی ما بر این موضوع واقفیم که در حضور خدا ی خوب همه ی ما گناهکار محسوب می شیم ... اما اینجا یک سوال مطرح می شه و اون هم اینه که خدا اگر محبت و عشقه پس چرا ما رو از ابتدا بدون گناه نیافرید ؟ چرا طبق کتاب مقدس در ذات ما گناه قرار داره ؟ چرا این جمله باید در باره ی ما صادق باشه : انسان جایز الخطاست !
پس بگذارید برگردیم به روز ازل ! اون روزی که خدای بزرگ پدر مارو یعنی آدم رو آفرید .
کلام خدا در پیدایش / 27:1 می فرماید : « پس خدا آدم را بصورت خود آفرید . او را بصورت خدا آفرید . ایشان را نر و ماده آفرید . » در کلام خدا می خوانیم که خدا آدم رو بصورت خودش خلق می کنه ! پس می بینیم که ذات انسان نمی تونه گناهکار باشه و اصلا گناه در درون بشر نمی تونه باشه چون خداوند منزه از هر بدی و ناپاکیه و ما هم که بصورت او آفریده شدیم موافق با ذات او آفریده شدیم . در آن زمان آدم و حوا در حضور خدا زندگی می کردند . در اون زمان اونها فرق بدی و خوبی رو نمی دونستن چون اصولا بدی وجود نداشت ، یا حد اقل اونها تا اون لحضه با هیچ بدی مواجه نشده بودن ... فقط خوبی بود و برکت و تقدس ... اونها در خدا زندگی می کردند و خدای خوب هم با اونها و در درون اونها بود ... هیچ وقت آدم خودش رو یک وجود مستقل احساس نمی کرد و بین خود و خدای خود فاصله و تضادی قائل نمی شد . چون در وحدت تضادی وجود نداره و ازین جهت اونها که در وحدت با خدا بودند تضاد و چندگانگی رو هم احساس نمی کردند ... اما می رسیم به زمانی که شیطان حوا رو اغوا کرد .
شیطان برنگشت حوا رو ملزم به انجام اشتباه کنه بلکه از راه ذهن یعنی جهان اضداد وارد شد و به حوا گفت : آیا خدا حقیقتا گفته است که از همه ی درختان باغ نخورید ؟ و درست با همین سوال یک دغدغه ی ذهنی برای حوا ایجاد کرد . اما جوابی رو که حوا به مار ( شیطان ) میده خیلی مهمه ، اون می گه : از میوه ی درختان باغ می خوریم لکن از میوه ی درختی که در وسط باغ است ، خدا گفت از آن مخورید و آن را لمس مکنید ، مبادا بمیرید .
بیایید باهم به این قسمت خوب دقت کنیم ! می بینیم که خدا به آدم و زنش هشدار می ده که با خوردن میوه ی اون درخت می میرید ! و بعد جوابی که شیطان به اون می ده باز هم جالب تره ؛ شیطان می گه : هر آینه نخواهید مرد ، بلکه خدا می داند در روزی که از آن بخورید ، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیک و بد خواهید بود . بله دوستان شیطان درست به هدف زده بود چون برای حوا دغدغه ی ذهنی بزرگی رو ایجاد کرده بود و از چیزی براش صحبت کرده بود که به نظر حوا وسوسه انگیز می نمود . اما ما می بینیم که حوا از اون میوه می خوره و حتی آدم رو هم تشویق می کنه که از اون میوه بخوره ! اما ... اما شاید بپرسید چرا آدم و حوا بعد از اینکه از اون میوه خوردن نمردن ؟!! آیا خدا دروغ گفته بود ؟ حقیقتا نه ! و همه ی ما این رو می دونیم که اصلا دروغ با ذات اقدسش موافق نیست و ازین گذشته برای خدا چه دلیلی می تونه وجود داشته باشه که بخاطرش دروغ بگه ! آیا اون درخت اینقدر مهم بود که خدا می ترسید و نمی خواست آدم ازون بخوره ؟ جواب مطمئنا منفیه چون خدا خیلی راحت می تونست اون درخت رو هیچ وقت بوجود نیاره یا هرکار دیگه ای بعدش انجام بده ! اما خدا اون درخت رو آفرید تا عدالت خودش رو به ما نشون بده ، تا بگه ای انسان من تو رو بصورت خودم آفریدم ، دوستت دارم ، اگر من رو بی اراده و اتوماتیک عبادت کنی برام چیز تازه ای نداری و چه قدر بهتر فرشته ها این کار رو می کنن ! اما اگه تو اختیار داشته باشی و البته حق انتخاب ، اینجاست که اگه من رو انتخاب کنی و به سمت من بیا ی ارزش زیادی برای من خواهی داشت و این گونه عبادت از عبادت صدها و حتی هزاران فرشته هم برای من زیباتره !!! ... بله خدا با این کار در اصل به آدم اختیار و حق انتخاب رو عطا کرد !
بیایید ماجرا رو ادامه بدیم تا ببینیم بعدش چی شد !
بعد از خوردن اون میوه اولین اتفاقی که برای اونها افتاد این بود که به گفته ی شیطان عارف بر نیک و بد شدند ! بله ! بدی کردند و حالا بین نیکی خداوند و اون سرپیچی تفاوت و دوگانگی قائل شدند ، بله دوستان من ! می بینید شیطان چطور به هدف خودش رسید ؟ اون موفق شد آدم و حوا رو از مرتبه ی زندگی در روح به مرتبه ی زندگی در ذهن پایین بیاره ! اگر تا قبل از سرپیچی این روح الوهیت آنها بود که بر وجودشان حکمرانی می کرد و مالک ذهن و جسمشان بود بعد از سرپیچی روحشان در زیر سلطه ی ذهن کشیده شد و ذهن بر آنها حکمرانی کرد ! جهان اضداد ! جهان دوییت ها ! در اصل اونها با ارتکاب اون اشتباه احساس گناه کردند ؛ و همین احساس گناه بین اونها و خدای مقتدر و مهربان فاصله ایجاد کرد ، چرا که خداوند را قدوس می دیدند و خود را گناهکار ! پس احساس گناه باعث شد که برای خود وجودی مستقل از ذات پاک او قایل شوند و خود را در فاصله ای دور از خدا احساس کنند ! بله اونها در جایی بودند که بین اونها و خداوند مغاک بزرگی به نام گناه قرار گرفته بود ! درنتیجه به جای لمس روح خدا در درون خود روح گناه رو احساس کردند و در اصل از همون زمان این روح گناه بود که به جای روح قدوس خداوند در انسان ها رخنه کرده بود . . . ما می بینیم که خداوند به آدم می فرماید : « ... پس به سبب تو زمین ملعون شد ، و تمام ایام عمرت از آن با رنج خواهی خورد . . . » ما در سراسر کتاب مقدس می تونیم ثمرات زندگی در گناه رو ببینیم ؛ یعنی زندگی کنونی انسانها ! طبق کتاب مقدس ثمرات زندگی در گناه رنج و بیماری و مرگه ! بله مرگ ! پس می بینیم که خداوند خوبی آدم رو می خواست و به اون حقیقت رو گفته بود و خداوند از روز اول به آدم و زنش هشدار داده بود و مهمترین نتیجه ی زندگی گناه آلود رو به اونها گوشزد کرده بود : مرگ ! نابودی ! ... بله ! اما این مرگ ، در حقیقت مرگ روحانیه ! چون کتاب مقدس می گه روح خداوند روح حیاته ! پس هرجا که روح خدا نباشه اونجا مرگ و نابودی و بیماری و رنجه !!!!! ......... پس میبینیم که همه ی ما به خاطر این زندگی گناه آلودمون محکوم به مرگ و نابودی و رنج هستیم !
اما خداوند مهربان انسان رو دوست داره ! پس نقشه ای رو ترتیب می ده تا ما انسان ها رو از چنگال گناه رهایی بده و بعد از اون روح قدوس خودش رو دوباره بر ما قرار بده !!! ... بله نقشه ی نجات ! یک نجات راستین ! ..........

Saturday, June 2, 2007

به نام او که هست . . . به نام او که می داند . . . به نام او که هستی . . . به نام او که هستیم . . .
به نام من ! هم او که آمدم از عدم ، هم او که زیستم در بدن ، هم او که چهار سال پیش مرگم فرا رسید . . .
به نام من ! بخوان به نام من . . .
بخوان با من به نام من ! . . .
درود بر الوهیت درونت ای مسافر ! درود بر تو ای خدای خفته !
خوشا آن روز که جز زندگی نباشی . . .
مرا به خاطرت سپرده ای ؟ . . . آه بلی ، حتما . . .
دوباره آن سایه . . . دوباره آن جذام خشک حقیقت . . .
که با تمام دردهایی که برایم به ارمغان آورده . . . هنوز . . . اما چه دلنشین . . .
واگیر ندارد . . .
و تو می ترسی . . . نه ، چهره ات را پنهان نکن از من ، دستت برایم رو شده ، اما نترس ! حق داری ای نازنین ! . . .
گونه هایم ساعت هاست که از جذام جدایی پوسیده اند . . .
و چه آسان آن دو شمعی که به نیت بودنمان باهم روشن کرده ام از هم جدا می شوند . . .
یکی آرام آرام به خوابی ابدی فرو می رود و دیگری اما . . .
به سوگ نشسته است . . .
راستی نازنینم ! چقدر این دو شمع به ما نزدیکند . . . اما سرنوشت چیز دیگری ست . . .
آه که چه خوش خیال . . . مجنون . . . غافل . . .
و تو ترسان از تعفن جذامی که واگیر ندارد . . .
نه ، ای بانو ! جذام هرگز به تو روی نیارد که درخور گل های وحشی چیز دیگری ست . . .
*******

این یک داستان بر اساس واقعیته . . .

این یک داستان بر اساس واقعیته . . . هر چند روز به چند روز به روز می شه ! دنبال کنید !!!
اگر واقعاً بخواهی حقیقت را آن طور که هست درک کنی باید بپذیری که آنچه آموخته ای در ذهن تو می ماند و مادامی که ذهن تو بخواهد حقیقت را تجزیه و تحلیل کند به هدف خود نخواهی رسید .
برای درک حقیقت ذهن باید به کناری برود ، باید یاد بگیری شاهد باشی ، شاهد خودت ، شاهد جسمت ، شاهد راه رفتنت ، شاهد برادرت ، شاهد درختان اطرافت . . . و شاهد حقیقت !
تنها از این راه است که روزی درمی یابی واقعاً حقیقت را نیافته ای ، به هر آنچه که اعتقاد داشته ای بی پایه و اساس بوده ؛ آنگاه دو راه در پیش رو داری : یا بپذیری که با همین دانش ذهنی ادامه دهی و به کل از قید حقیقت و معنویت خارج شوی و یا برای کشف حقیقت خطر کنی ، در این صورت می رسد که دریابی ذهن عاجز است از درک کردن ، آنگاه نشانه ها خود را بر تو عیان می سازند ، ذهن را به کناری می زنی و به ناگاه درمی یابی انسان متفاوتی از آنچه که بوده ای گشتی ! دریچه ی قلبت را می گشایی و آنگاه خداوند خودش وارد قلب آماده ی پذیرش می شود و خود را به صاحب آن قلب می نمایاند .
شخصیت این داستان ، انسانی حقیقت جوست که برای رسیدن به حقیقت خطر کردن را برگزیده : و چه خطری بالاتر از دگرگونی درون !
چیزی به غروب نمانده ، امروز آن تابو ، آن بختک دلنشین دوباره چنان ذهن مرا به خود مشغول ساخته که نمی توانم جز به آن به چیزی فکر کنم . . . بارها فراموشش کرده ام اما دوباره از جایی دیگر سر برآورده و بیش تر از پیش مرا متاثر کرده است . . . .
زمزمه ای از دور می شنوم . زاری پرندگان که گویی ناله ی خاموش مرا شنیده اند فضای بیرون اتاقم را پر کرده است . که می داند ؟!! شاید این پرندگان احساساتی جواب هزاران پرسش درهم مرا می دانند ؛ اما یقین دارم که هرگز آن را به زبان نمی آورند . من این وضعیت را خوب می شناسم . همیشه به همین شکل اتفاق می افتد . این وظیفه ی توست ، بگرد و جواب سوالاتت را پیدا کن ! این یعنی زندگی !
پس به ناچار برمی خیزم و به دور از هر مزاحمتی نوشتن را آغاز می کنم ؛ این جور مواقع کاری جز نوشتن نمی توانم انجام دهم . . . می خواهم بنویسم . . . بنویسم و باز بنویسم . . . تا انتها بنویسم . . . بی هیچ هدفی ، بی هیچ پیش زمینه ای . . . می خواهم فقط بنویسم ، همین ! شاید در پس پشت این نوشته ها جواب سوالم را بیابم ، سوالی که چون سایه ی بختک ذهنم را به سیاهی کشانده است . . .
می دانم ، باید انجام شود ، هر انسانی در زندگی خود افسانه ای دارد . . . افسانه ها باید به حقیقت بپیوندند وگرنه دیگر ارزش افسانه ای خویش را از دست می دهند ؛ برای من نیز بالاخره زمانش می رسد ، اما کی ، کجا ؛ احساس درونی من اینجور وقت ها هرگز دروغ نمی گوید . . . می دانم که باید شرایطش فراهم شود . . . اما چه گونه ؟ اصلا چه چیزی باید به وقوع بپیوندد ؟ . . . ( سکوت ) اما من جواب می خواهم ، نمی شود که تا ابد راجع به مسایلی




که می دانم حرف بزنم ! این بار باید راجع به چیزی که حرف می زنم بدانم . . . ( سکوت ) . . . اینجور موقع ها همیشه سکوت می کنم ، آخر نمی دانم چه بگویم ؛ حق هم دارم ، می دانم که باید انجام شود اما نمی دانم چه باید انجام شود ؛ کی باید انجام شود ؛ به من چه ربطی دارد ؛ اصلا چه کار باید کرد . . .
خوب است یک بار ماجرا را از ابتدا برای خود دنبال کنم تا ببینم دقیقا از کجا شروع می شود ؛ شاید موفق شوم بر اوضاع تسلط بیشتری پیدا کنم و از این سرگردانی و پریشانی رهایی یابم . . .
می خواهم نشانه های زندگیم را بیابم ، می خواهم خود را قبل ازآنکه دیر بشود بشناسم ، شاید فردا نباشم و نمی خواهم فردا با حسرت بگویم که امروز را به هدر داده ام . . .
زمانه به من آموخته که نگو ! " اندیشه هایت از آن خودت . . . تجربه هایت از آن خودت . . . . نهایتا نوشته هایت نیز از آن خودت باد و مباد که آن ها را بر دیگران فاش سازی که تورا جرمی بس عظیم گردن افتد و پاسخگوی اقشار خرد و درشت انس و جن گردی . . . "
اين قانون چون مانترایی که در معابد هند تکرار می شود مدام در زندگی ام می گردد و مرا به تنهایی عظیمی دعوت می کند .
اما در این دنیای درنده ی امروز کسی ، نشانه ای ، دو چشم افسونگر که چون فرشته ی نگهبانی که گویی با روح القدس پر گشته ، همیشه با من است ، دو چشمی که سال هاست در زندگی من است . . . زمانی که با دیگران بودم ، زمانی که در تنهایی هستم او نیز با من بوده است ؛ با من و بی من ! چه دور و چه نزدیک ! . . . ای کاش هرگز نمی بود و ای کاش همیشه باشد ! . . . او قصد برهم زدن قانون مقدس طبیعت وحشی امروز را دارد و من که نیک می دانم دلبسته ی اویم این سطور را همچنان که پیش می رود به او تقدیم می نمایم .



باشد که خدای عزوجل ذره زیبایی های این متن را دوچندان کند تا آن چشمان زیباکه نیک می دانم کنجکاوانه هر واژه را پیش از آنکه واژه ی بعدی را بنویسم می خواند از تماشای واژگان اش خسته نگردد . . .
« تولد »
دهم آبانماه سال 1365 ( 1 نوامبر 1986 ) ساعت حدودا 5 صبح است که در بیمارستانی در شهر شیراز پسری متولد می شود .
مادرش خوب می داند نام اورا چه باید بگذارد چون در خواب دخترکش زنی سپیدپوش پسری را به آن ها می دهد و می گوید نامش مصطفی است . از آن رو مصطفی نامی است که پیش از تولد آن نوزاد برای او درنظر گرفته شده . . .
هنوز اولین روزی را که به خانه آمدم خوب به خاطر دارم : چه احساس غریبی ! همه را آشنا می یابم اما هیچ یک را نمی شناسم . . . احتمالا باید خواب بوده باشم وقتی که به همراه مادرم از بیمارستان به خانه آمدم چون هیچ نمی دانم چگونه به آن
خانه آمدم تنها زمانی را به خاطر می آورم که از خواب بیدار شده ام ( هرچند که آن زمان خواب برای من مفهوم خاصی نداشت ) چشمانم را می گشایم و به اطراف نگاه می کنم ، همه چیز با آنکه برایم آشنا می نماید اما غریب است . . .
خوبی آن دوران در این بود که هیچ گونه فکری نمی کردم و ذهنم را با مسایل مختلف پر نمی نمودم ؛ کاری که بعدها تنها توانایی من محسوب می شد یعنی اندیشیدن به امور مختلف ! در آن زمان فقط ناظر بودم هیچ برداشتی از هیچ چیز نداشتم ، همه چیز را آن گونه که بود مشاهده می کردم ، فرقی بین فرش دستباف ایرانی و موکتهای پاره ی یک یتیم خانه برایم وجود نداشت ! خیلی خوب آن غروب را به خاطر می آورم ، اولین غروب زندگیم را ! شاید




دیگران گمان کنند دیوانه شده ام یا خیالبافی می کنم اما خودم خوب می دانم که هیچ کدام از این دو صحت ندارد و واقعا من آن روز را به خوبی به یاد می آورم . بیدار می شوم و به اطرافم نگاه می کنم ، اطرافیان از بیداری من به وجد آمده اند و مادرم را صدا می زنند . برای اولین بار احساس نا امنی می کنم و دلم می خواهد دوباره به همان خانه ی تاریک و امن خود بازگردم . از ناراحتی و ترس شروع می کنم به گریه کردن . شاید می خواهم با زبان بی زبانی مادرم را فریاد بزنم و خود را به او بچسبانم و بگویم که نباید مرا در این دنیای بزرگ تنها بگذارد . . . در همین لحظه است که برای اولین بار ! متوجه ی حضوری آشنا می شوم . از پشت پرده ی اتاق کسی مرا می نگرد . . . دو چشم که از دنیایی دیگر آمده ! برایم آشناست . . . نگاه مهربانی دارد ، به من می فهماند که همیشه با من است و نمی گذارد تنها بمانم . . .
شاید آمده بود تا از طریق من عملی را در جهان انجام دهد . . . یادم می آید روشن بینی جمله ای زیبا گفته بود که دقیقا همان جملات در خاطرم نیست اما مضمونش را خوب به یاد دارم : " تو دقیقا برای آن هستی که کائنات از طریق تو عملی را برای جهان انجام دهد . "
به هر حال ورود آن دو چشم در زندگی من یک نشانه محسوب می شود . . . اما همیشه هم نمی توان نشانه ها را به خوبی درک کرد ؛ خوب می دانم که نشانه ها در هر لحظه ی زندگی وجود دارند و درست وقتی که راهت را گم می کنی و یا نیاز شدیدی احساس می کنی خود را به تو نمایان می کنند . کافی است آن ها را مشاهده کنی تا بهترین راه را بیابی ! اما من چه باید می کردم ؟!! دو چشم در زندگی من وارد شده و من نمی دانم او کیست ، از کجا آمده ، چرا در



تنهایی هایم شریک می شود ؟ شاید آمده تا مرا به سوی کاری که باید انجام دهم رهنمون شود ؛ پس باید ببینم چرا هستم ، صفحات گذشته ی زندگیم را ورق می زنم تا بیابم جواب سوالاتی را که سال هاست در پی اش هستم . . .
ادامه دارد . . .
ساعت ها به انتظار لحظه ای خیالی . . .
در گوشه ای نشسته ام . . .
روبرویم پنجره ای با میله هایی از جنس تن . . .
وآن طرف تر باغی زیبا . . .
نمی دانم ، بنگرم یا نه ! . . .
نجواهایی از درونم می شنوم . . . آه . . .
صدای آن زن روستایی سبز چشم ،
با آن دستان پینه بسته اش ؛
که دیگر شبیه دست نیست . . .
هماره در سکوت خود ؛
از دردها شکوه می کند . . .
آه که چقدر خسته ام . . .
کیست که معنای تلخ واژه ها را ،
یکی پس از دیگری دریابد . . .
یقین دارم که دیگر واژه ای بر زبان نخواهد راند . . .
من اما خوب می فهمم ، ولی . . . افسوس . . .
من اما باز هم از درد های واژه ها ،
تندیس می سازم ، با دست هایی خالی از احساس بودن . . .
چه خوش ! . . .



اما ، چه آرام ! . . .
درونم سیل می جوشد . . .
و امشب هر ذره ی وجودم . . .
چنان سر مست و وحشی . . .
خون جگر های زنانی را می نوشند ،
که دخترانی در بستر مرگ دارند . . .
و دوباره صدای اشک های مرگ . . .
آن فرشته ی مقرب درگاه خدا . . .
در درونم طنین می افکند . . .
« آه ، ازین درد که من دارم ! . . . »
- ای مرگ تورا دردی نخواهد بود !
« آه ، چه شرمگینم ! . . .
بامن بیا تا لاشه ی مادرانی را بنگری
که جانشان را . . .
برای سیری کودکان بیمارشان . . .
در زیر ضرب های بی امان مردان هوسران . . .
به من تقدیم کرده اند . . .
راستی ازین پس چه کسی . . .
برای آن کودکان گرسنه . . .
خوراک می آورد . . .



و من شرمگینم از ربودن جان آن کودکانی . . .
که در تمام عمر طعم لذیذ گوشت را نچشیده اند ،
و هرشب در حسرت نوشیدن نوشابه های گازدار . . .
خواب سفره های رنگین می بینند . . .
صدایشان در گوشم است ؛
فریادهایشان از درون من برمی خیزد . . .
و سکوتشان چون جذام ذره ذره ی وجودم را می خورد . . . »
و چه زیبا من و مرگ . . .
باهم یکی شدیم . . .
*******

به وبلاگ نجات راستین ! خوش آمدید

درود بر شما !
به وبلاگ نجات راستین ! خوش آمدید !
این وبلاگ برای ارتباطی چند سویه در نظر گرفته شده تا من و شما بتوانیم به راحتی اعتقادات و اندیشه ها و نظرات خود را با یکدیگر به اشتراک بگذاریم ...
پس خوشحال می شوم اگر مرا همراهی نموده و با من مشارکت نمایید .

و اما چرا نجات راستین ؟!!
شاید براتون جای سوال باشه که چرا نجات راستین ؟!! باید بهتون بگم که منظور از نجات راستین اون نجاتیه که شامل همه می تونه باشه : من ، شما ، دوستان ، خانواده و خلاصه همه و همه می تونن از برکات این نجات ابدی بهره ببرن !
همه ی ما کم و بیش با در نظر گرفتن شرایط و محیط زندگی زمانی رو به مسایل معنوی و الهی اختصاص می دیم ، چرا که کمال خودمون رو در اون پیدا می کنیم .
اگر در طبیعت دقت کنیم همه ی موجودات زنده اعم از گیاهان و حیوانات و ... و انسان ها سیر صعودی به سوی کمال دارن ، به سوی نور ! اون دانه ی گیاهی که در زمین کاشته می شه برای حرکت به سمت کمال رشد می کنه ، روزها و روزها تغذیه می کنه تا به سمت نورحرکت کنه ... دانشمندان ثابت کردن که اگر در شرایط آزمایشگاهی نور رو به صورت مایل بر گیاهی بتابونیم اون گیاه در جهت اون نور رشد می کنه ! ...
پس مسلما چقدر بیشتر انسان شیفته ی حرکت به سوی نور و کماله ! اما انسان دارای قوه ای هست که اون رو از بقیه ی موجودات جدا می کنه ! و همه ی شما بهتر می دونید که ما به خاطر همین هم هست که متاسفانه از مسیر طبیعی خودمون نه تنها خارج می شیم که به مسیر طبیعی دیگران هم آسیب می رسونیم ... در آینده حتما در رابطه با این مسیله که از چه زمانی و به چه صورت ما از مسیرمون خارج شدیم بیشتر صحبت خواهم کرد ...
اما برمی گردیم به نجات خودمون ! اول باید پرسید نجات از چی ؟
پس بگذارید کمی برگردیم به تجربه های شخصیمون در طول زندگی !!!
همه ی شما این جمله رو کم و بیش شنیدید : " انسان جایز الخطاست "
اما آیا به راستی انسان جایز الخطاست ؟!!!
در همه ی مکاتب و ادیان الهی ما می بینیم که وقتی انسانی دچار عذاب وجدان می شه یا به عبارتی احساس گناه می کنه فاصله ی عمیقی بین خودش و خداوند احساس می کنه ، حتی در لحظاتی که گناه بزرگی مرتکب شده حتی از شدت ناراحتی و احساس گناه خودکشی می کنه و امید خود ش رو از رحمت خدا از دست می ده . به همین دلیل در بعضی ادیان این جمله مرسوم شده که : « این گناه نیست که شما را به نابودی می کشاند بلکه این احساس گناه بعد از آن است که شما را محکوم می گرداند . » حتی در کتاب مقدس اول قرنتیان باب 10 پولس که یکی از رسولان مسیح است در باب خوردن گوشت قربانی هایی که برای بت ها می شود چنین می گوید : «... شما البته آزادید که از گوشت قربانی ها بخورید . . . اگر شخصی بت پرست شما را به صرف خوراک دعوت کند ، در صورت تمایل می توانید دعوتش را بپذیرید . آنگاه از هرچه که در سفره است بخورید و چیزی هم نپرسید . بدین ترتیب وجدانتان راحت خواهد بود ... » و البته متذکر می شود که اگر در حال خوردن این قسم گوشت کسی شما را ببیند و او نیز با شما همراه شود چنانچه او این کار را گناه پندارد و احساس گناه کند شما با خوردن آن گوشت گناه کرده اید ... پس ببینید کتاب مقدس تعریف جالبی از گناه می دهد : هرکاری که موجب عذاب وجدان و احساس گناه می شود گناه نامیده می گردد .
در برخی مکاتب دیگه به کل گناه رو انکار می کنن تا شخص سالک در اون مکتب از چنگ عذاب وجدان به زعم خودشون رها بشه و به سیر الی النور سالک خدشه ای وارد نشه ...
البته در بحث گناه می تونیم در آینده بیشتر صحبت کنیم اما آنچه که الآن حایز اهمیت هست برای ما اینه که در اکثر مکاتب و آیین ها ثمره ی گناه نابودی و مرگ و بیماری است . و ما این رو در کتب مقدس به کرار مشاهده می کنیم .
حالا بر می گردیم به خودمون ! بهتره از خودمون بپرسیم تا امروز چند بار گناه کردیم ، توبه کردیم و دوباره اون گناهمون رو تکرار کردیم ، تازه اگر اونقدر به خودمون فشار آورده باشیم که گناه نکنیم فقط تونستیم جلوی بعضی از این گناهانمون بایستیم ...
حالا می رسیم به اینکه باید یه جور لحظه ای و آنی و البته برای همیشه از زندگی در گناه و ثمرات زندگی گناه آلود خلاص بشیم . پس باید نجات پیدا کنیم . یک نجات راستین لازمه تا ما برای همیشه نجات پیدا کنیم . . . آمین ! در آینده می خوام چیزهایی رو براتون باز کنم که برای خودم باز شده ،،، رازهایی که چندان هم راز نیست ... کاملا جلوی چشممونه اما یه عالمه ازش فاصله داریم ... نجات ! یک نجات راستین ! ...